شکوفه گیلاسم امیر مهدی جانشکوفه گیلاسم امیر مهدی جان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
یاس سفیدم محمد طاها یاس سفیدم محمد طاها ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

❤ امیر مهدی اقاقیای سفید و محمد طاها یاس سفید من❤

میلاد امام رضا(ع)مبارک...

  زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟ بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟ گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟ ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟ من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟ ولادت با سعادت امام رضا (ع) مبارک! ...
26 شهريور 1392

اردک تک تک!!!

                      پ.ن:امروز وقتی خوشحال با مامان و بابا امدیم خونه من مثل همیشه وقت ناهار شروع به بازیگوشی کردم و لیوان نوشابه رو گرفتم و شروع به بالا پایین پریدن کردم نوشابه پرید تو گلوم داشتم....میشدم....انقدر وحشتناک بود که .....من کبود شده بود و فقط صدای جیغ مامانمو میشنیدم....وهر چی مامان جیغ میزد و میزد پشتم ولی فایده نداشت...عاقبت بابا از روی زمین بلندم کرد نفسم برگشت و اولین کاری که بابا کرد این بود که یکی محکم زد توی صورتم!ولی حق داشت مامان و بابا تا حد مرگ ترسیدند بابایی دعوام کرد که چرا شیطنت میکنم مامان انقدر اشک ریخت که دل...
24 شهريور 1392

یک تولد ساده!

  از اونجایی که مامان سوده 11 روز پشت سر هم بدون تعطیلی شیفت بود روز جمعه خونه بود و هر دو خوشحال بودیم منم که از تولد هندوانه ای امسال با اینکه مامانی خیلی برا زحمت کشید چیزی نفهمیدم و هوس تولد داشتم برای همین مامان به فکر افتاد و ....   مامان به بابا محمد گفت برام یک کیک کوچک با شمع و کلاه تولد و فشفشه بخره اما بابایی که سرش شلوغ بود فشفشه یادش رفت و به جای کیک هم نان خامه ای خرید!!!!!!!!!!!! ولی مامان ابتکار به خرج داد و اینجوری تزیینش کرد....خدا رو شکر دو تا باد بادک تو خونه داشتیم اما من نذاشتم بزنیم  به دیوار میخواستم پیش خودم باشن!!!     انقدر ذوق زده بودم که حد...
23 شهريور 1392

امیر مهدی و کوتاهی مو!

        بالاخره بابایی و مامانی راضی شدن موهای منو کوتاه کنن اما بابایی حواسش نبود موهای منو بعد از کوتاهی برای مامان بیاره و مامان کلی غصه خورد ...
20 شهريور 1392

شیرین زبونیهای قند عسلم26

امیر مهدی دیروز منو صدا کردو گفت:مامان!!!بیا کارت دارم!!! مامان:باشه پسرم!!! و دست منو کشید و برد کنار کمد و ....بله...فشار سنج و گوشی رو میخواست! مامان:بیا پسرم ولی مواظب باش خراب نشه! امیر مهدی:باشه مامان!بیا فشارتو بگیرم!!! و مامان نشست و امیر مهدی گوشی رو انداخت گردنش و کافو دور دستم بست و شروع کرد به باد کردن دیده بود پیچ کنارشو اروم باز میکنم و عینا همون کارها رو تکرار کرد... مامان:فشارم خوبه اقای دکتر؟ امیر مهدی:من اقای دکتر نیستم!!!امیر مهدی ام!!! مامان: امیر مهدی جان!دلم درد میکنه چکار کنم حالا! امیر مهدی:صبر کن الان میام! و امیر مهدی سریع رفت تو اتاق...
19 شهريور 1392