شیرین زبونیهای قند عسلم28
شیرین زبونیهای قند عسلم27
یادی از گذشته...
میلاد امام رضا(ع)مبارک...
زائری بارانی ام آقا بدادم میرسی؟ بی پناهم، خسته ام،تنهابدادم میرسی ؟ گر چه آهونیستم اماپراز دلتنگی ام ضامن چشمان آهوهابه دادم میرسی ؟ ازکبوترهاکه میپرسم نشانم میدهند گنبدو گلدسته هایت رابه دادم میرسی ؟ من دخیل التماس رابه چشمت بسته ام هشتمین دردانه زهرابه دادم میرسی ؟ ولادت با سعادت امام رضا (ع) مبارک! ...
نویسنده :
مامان سوده
1:19
اردک تک تک!!!
پ.ن:امروز وقتی خوشحال با مامان و بابا امدیم خونه من مثل همیشه وقت ناهار شروع به بازیگوشی کردم و لیوان نوشابه رو گرفتم و شروع به بالا پایین پریدن کردم نوشابه پرید تو گلوم داشتم....میشدم....انقدر وحشتناک بود که .....من کبود شده بود و فقط صدای جیغ مامانمو میشنیدم....وهر چی مامان جیغ میزد و میزد پشتم ولی فایده نداشت...عاقبت بابا از روی زمین بلندم کرد نفسم برگشت و اولین کاری که بابا کرد این بود که یکی محکم زد توی صورتم!ولی حق داشت مامان و بابا تا حد مرگ ترسیدند بابایی دعوام کرد که چرا شیطنت میکنم مامان انقدر اشک ریخت که دل...
نویسنده :
مامان سوده
18:42
یک تولد ساده!
از اونجایی که مامان سوده 11 روز پشت سر هم بدون تعطیلی شیفت بود روز جمعه خونه بود و هر دو خوشحال بودیم منم که از تولد هندوانه ای امسال با اینکه مامانی خیلی برا زحمت کشید چیزی نفهمیدم و هوس تولد داشتم برای همین مامان به فکر افتاد و .... مامان به بابا محمد گفت برام یک کیک کوچک با شمع و کلاه تولد و فشفشه بخره اما بابایی که سرش شلوغ بود فشفشه یادش رفت و به جای کیک هم نان خامه ای خرید!!!!!!!!!!!! ولی مامان ابتکار به خرج داد و اینجوری تزیینش کرد....خدا رو شکر دو تا باد بادک تو خونه داشتیم اما من نذاشتم بزنیم به دیوار میخواستم پیش خودم باشن!!! انقدر ذوق زده بودم که حد...
نویسنده :
مامان سوده
11:47
امیر مهدی و کوتاهی مو!
بالاخره بابایی و مامانی راضی شدن موهای منو کوتاه کنن اما بابایی حواسش نبود موهای منو بعد از کوتاهی برای مامان بیاره و مامان کلی غصه خورد ...
نویسنده :
مامان سوده
9:41
امیر مهدی و باب اسفنجی!!
شیرین زبونیهای قند عسلم26
امیر مهدی دیروز منو صدا کردو گفت:مامان!!!بیا کارت دارم!!! مامان:باشه پسرم!!! و دست منو کشید و برد کنار کمد و ....بله...فشار سنج و گوشی رو میخواست! مامان:بیا پسرم ولی مواظب باش خراب نشه! امیر مهدی:باشه مامان!بیا فشارتو بگیرم!!! و مامان نشست و امیر مهدی گوشی رو انداخت گردنش و کافو دور دستم بست و شروع کرد به باد کردن دیده بود پیچ کنارشو اروم باز میکنم و عینا همون کارها رو تکرار کرد... مامان:فشارم خوبه اقای دکتر؟ امیر مهدی:من اقای دکتر نیستم!!!امیر مهدی ام!!! مامان: امیر مهدی جان!دلم درد میکنه چکار کنم حالا! امیر مهدی:صبر کن الان میام! و امیر مهدی سریع رفت تو اتاق...